نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂


من دیدار رنگ آسمان را آرزو مندم

بسی مشتاق دیدار زن و لبخند فرزندم

من دور از زن و فرزند ـــ

به یك دیدار خشنودم

به یك لبخند، خورسندم

آی . . . زندانبان!

صدای ضجه زندانی در مانده را بشنو

در این دخمه ی دلتنگ جان فرسای را بگشا

از این بندم رهایی ده

***

مرا بار دیگر با نور خورشید آشنایی ده

كه من دیدار رنگ آسمان را آرزو مندم

بسی مشتاق دیدار زن و لبخند فرزندم

من دور از زن و فرزند ـــ

به یك دیدار خشنودم

به یك لبخند، خورسندم

***

الا ای همسرم ، ای همسفر با شادی و رنجم!

از پشت میله های زندان، ترا دلتنگ می بینم

و رویت را كه زیبا گلبن گلخانه ی من بود ـــ

بسی بیرنگ می بینم.

***

به پشت میله های سرد، چشمت گریه آلود است

در آغوش تو می بینم سر فرزند را بر شانه ات غمناك

مگو فرزند ... جانم ، دخترم، امید دلبندم

تو تنها، دخترم تنها

***

چو می آئی به دیدارم ـــ

نگاهت مات و لب خاموش

نمیخوانی ز چشمانم ـــ

كه من مردی گنه آلودم اما پشیمانم

ترا در چشم غمگین است فریاد ملامت ها

مرا در جان ناشاد است غوغای ندامت ها

ترا می بینم و بر این جدائی اشك میریزم

نمیدانی چه غمگینم

غروب تلخ پائیزم

***

الا ای نغما خوان نیمه شب ، ای رهنورد مست!

كه هر شب میخزی از پشت این دیوار ،مستانه

و میپویی بسوی خانه ی خود، مست و دیوانه

دم دیگر در آغوش زن و فرزند، خورسندی

نه در رنجی، نه در بندی ـــ

ولی من آشنای رنجم و با شوق، بیگانه

تو بر كامی و من ناكام

تو در آن سوی ، آزادی

من اینجا بسته ام در دام

میان كام و ناكامی، نباشدغیر چندین گام

بكامت باد، این شادی

حلالت باد، آزادی

***

تو ای آزاده ی خوشبخت، ای مرد سعادتمند!

كه شبها خاطری مجموع و یاری نازنین داری

میان همسر وفرزند ـــ

دلت همخانه ی شادی ـــ

لبت همسایه ی لبخند

بهر جا میروی آزاد ـــ

بهرسویی كه دل می گویدت رو میكنی خورسند

نه در رنجی و نه دربند

بكامت باد، این شادی

حلالت باد، آزادی




:: موضوعات مرتبط: مهدی سهیلی , ,
:: برچسب‌ها: زنداني ,
:: بازدید از این مطلب : 89
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 21 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

عاقبت صید سفر شد یار ما یادش به خیر
نازنینی بود و از ما شد جدا یادش به خیر
با فراقش یاد من تا عهد دیرین پر گرفت
گفتم ای دل سالهای جانفزا یادش به خیر
آن لب خندان که شب های غم و صبح نشاط
بوسه می زد همچو گل بر روی ما یادش به خیر
با همه بیگانه ماندم تا که از من دل برید
صحبت آن دلنواز آشنا یادش به خیر
روز شیدایی دلم رقصد که سامان زنده باد
شام تنهایی به خود گویم سها یادش به خیر
آن زمانها کز گل دیدار فرزندان خویش
داشتم گلخانه در باغ صبا یادش به خیر
من جوان بودم میان کودکان گرمخوی
روزگار الفت و عهد وفا یادش به خیر
شب که از ره می رسیدم خانه شور انگیز بود
ای خدا آن گیر و دار بچه ها یادش به خیر
شیون سامان به کیوان بود از جور سهیل
زان میان اشک سها وان ماجرا یادش به خیر
تار گیسوی سهیلا بود در چنگش سروش
قیل و قال دخترم در سرسرا یادش به خیر
قصه می گفتم برای کودکان چون شهرزاد
داستان دزد و نارنج طلا یادش به خیر
سالهای عشرت ما بود و فرزندان چو ماه
ای دریغ ان سالها وان ماهها یادش به خیر
یار رفت و عمر رفت و جمع ما پاشیده شد
راستی خوش عشرتی بود ای خدا یادش به خیر
می رسد روزی که از من هم نماند غیر یاد
 آن زمان بر تربتم گویی که ها یادش به خیر
 



:: موضوعات مرتبط: مهدی سهیلی , ,
:: برچسب‌ها: می رسد روزی ,
:: بازدید از این مطلب : 136
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 20 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

گفتم به دام اسیرم گفتا که دانه با من

گفتم که آشیان کو گفت آشیانه با من

گفتم که بی بهارم شوق ترانه ام نیست 

گفتا بیا به گلشن شور ترانه با من

 

گفتم بهانه ای نیست تا پر زنم به سویت

گفتا تو بال بگشا راه بهانه با من

 

گفتم به فصل پیری در من گلی نروید

 گفتا که من جوانم فکر جوانه با من

 

گفتم که خان و مانم در کار عاشقی رفت

گفتا به کار خود باش تدبیر خانه با من

 

گفتم به جرم شادی جور زمان مرا کشت

گفتا تو شادمان باش جور زمانه با من

 

گفتم ز عشقبازی در کس نشان ندیدم

 زد بوسه بر لبانم گفتا نشانه با من

 

گفتم دلم چو مرغی ست کز آشیانه دور است

 دستی به زلف خود زد گفت آشیانه با من


گفتم ز مهربانان روزی گریزم آخر

 گفتا که مهربان باد اشک شبانه با من

 



:: موضوعات مرتبط: مهدی سهیلی , ,
:: برچسب‌ها: مهدی سهیلی ,
:: بازدید از این مطلب : 181
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 9 خرداد 1390 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد